در قرآن ذيل چهار واژه از انسان بحث شده است. اين چهار واژه عبارتند از:
(انسان)، (ناس)، (بشر) و (آدم) (به اضافه بنى آدم). در يك نگاه سريع شايد
بتوان گفت، قرآن ذيل واژه (انسان) از ويژگى هاى روان شناختى و ساختمان
روحى و روانى و گاه ساختمان طبيعى او بحث مى كند، ذيل واژه (ناس) به انسان
در جمع و جامعه نظر دارد، ذيل واژه (بشر) به او به عنوان يك موجود
بيولوژيك با طبيعتى ويژه مى نگرد، و ذيل واژه (آدم) و (بنى آدم) انتظارات
ايدئولوژيك خود را از او بيان مى دارد. مقاله حاضر به بحث از واژه (بشر) و
خلقت او در قرآن مى پردازد و به اين سؤال پاسخ مى گويد كه از چه هنگامى
بشر بيولوژيك به يك موجود ايدئولوژيك، يعنى (آدم) تبديل مى شود.
(بشر) واژه اى است كه از ويژگى هاى ظاهرى و معلوم و كما بيش آشنا براى همه
و همچنين از ساختار كلى نوع آدمى و برخى قابليت هاى او حكايت مى كند. اين
مجموعه در ميان ساير مخلوقات، معرف بشر است. در همه آيات قرآنى كه اين
واژه به كار گرفته شده، از حدود تعريف يادشده تجاوز نمى كند. اين قيد بدين
معنى است كه قرآن هيچ گونه ويژگى روحى و روانى از حالت ها و نفسانيات نوع
آدمى را، و همچنين هيچ گونه توصيف و يا حكم ارزشى يا نسبت ايمان و كفر را
درباره اين موجود، ذيل واژه (بشر) ارزيابى نمى كند.
در قرآن، بشر نام تيره اى ازموجودات است كه خصوصيات ويژه اى دارد:
(… بل أنتم بشر ممّن خلق) مائده/18
بلكه شما بشرى هستيد از آنچه (يا از آن كه) خلق كرده است.
(… ماهذا بشراً ان هذا الاّ ملك كريم) يوسف/31
اين بشر نيست، نيست مگر فرشته اى گرامى.
در دو آيه يادشده واژه بشر به عنوان اسم نوع، براى شناخته شدن از ميان
ديگر آفريده ها، و در عين حال نوعى آشنا براى عموم، به كار رفته است. آنچه
اين نوع را براى عموم آشنا ساخته است، چند ويژگى ساده است كه تكيه بيشتر
كسانى كه در برابر وحى و پيام نبوت مى ايستند بر همان ويژگى ها است، چنان
كه از زبان (ملأ) (گروه اشراف و سرانى كه چشم مردم را پرمى كنند و از ثروت
و قدرت آكنده اند) مى فرمايد:
(و قال الملأ… ما هذا الاّ بشر مثلكم يأكل ممّا يأكلون منه و يشرب ممّا
تشربون. و لئن أطعتم بشراً مثلكم إنّكم إذاً لخاسرون) مؤمنون/34 ـ 33
وگفتند ملأ… نيست اين مگر بشرى مثل شما، مى خورد از آنچه شما مى خوريد از
آن، و مى نوشد از آنچه شما مى نوشيد، و اگر اطاعت كنيد بشرى را كه مثل
شماست، يقيناً شما در اين هنگام زيانكارانيد.
در دو آيه پشت سر هم، ملأ به مردم تأكيد مى كند كه اين پيامبر، بشرى مثل
شماست. اين تأكيد از سويى آشنا بودن اين تيره را براى عموم مى رساند، و از
سوى ديگر تلقى تحقيرآميزى را كه از اين موجود در نزد عموم رايج است.
دو ويژگى ظاهرى ديگر را از (بشر) كه مى تواند براى عموم آشنا باشد، در قرآن مى يابيم:
نخست، اينكه بشر موجودى است صاحب تبار و پيوند:
(هو الذى خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً) فرقان/54
اوست آن كه آفريد از آب بشرى را، پس قرارداد براى او نسبى و پيوندى.
دوم، اينكه بشر جاودان نيست:
(و ماجعلنا لبشر من قبلك الخلد أفإن متّ فهم الخالدون) انبياء/34
و قرار نداديم براى بشرى پيش از تو جاودانگى را، پس اگر تو بميرى آيا ايشانند جاودان.
اين مجموعه خصوصيات ظاهرى و آشناى بشر را تشكيل مى دهد. قرآن (حقير) بودن
بشر را تأييد و تأكيد مى كند، ولى چنان كه خواهيم ديد اين تحقير، همواره
به منظور درهم شكستن سركشى بشر در برابر حقيقت است، و با اين يادآورى قصد
دارد او را آماده و پذيراى حقيقت نمايد، اما ملأ بر حقير بودن بشر از آن
رو تأكيد مى ورزند كه امر رسالت و نبوت را كتمان كنند. ملأ، بشر را صاحب
آن قابليت و استعداد نمى بينند كه بدو وحى شود، و اين انديشه اى است كه
قرآن به سختى با آن مبارزه مى كند; از نظر قرآن، بشر صاحب آن قابليت و
استعداد هست كه جايگاه وحى خداوندى و شنواى سخن او و صاحب كتاب و حكمت يا
حكومت و رسول او در ميان خلق گردد:
(و ما منع الناس أن يؤمنوا إذ جاءهم الهدى الاّ ان قالوا أبعث الله بشراً
رسولاً. قل لوكان فى الأرض ملائكة يمشون مطمئنّين لنزّلنا عليهم من السماء
ملكاً رسولاً ) اسراء/55ـ54
و باز نداشت مردم را كه ايمان آرند ـ هنگامى كه (هدايت) آمدشان ـ جز اينكه
گفتند آيا خداوند بشرى را به رسالت برانگيخته است! بگو اگر در زمين
فرشتگانى راه مى رفتند در آرامش، حتماً بر آنها فرشته اى از آسمان به
رسالت فرو مى فرستاديم.
(وماكان لبشر أن يكلّمه الله الاّ وحياً او من وراء حجاب او يرسل رسولاً فيوحى باذنه ما يشاء… ) شورى/51
و نبوده است براى بشرى كه خداند سخن گويدش، مگر به وحى يا از پس حجابى يا
اينكه رسولى را فرستد، پس وحى كند به دستور او آنچه را كه خواهد…
(ماكان لبشر أن يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوّة ثمّ يقول للناس كونوا عباداً لي…) آل عمران/79
هيچ بشرى را نشايد كه خداوند، كتاب و حكم (حكمت يا حكومت) و پيمبرى را بدو بدهد، پس او به مردم بگويد كه بندگانى براى من باشيد…
روشن است كه نفى مطرح شده در دو آيه اخير، شامل سخن گفتن خداوند با بشر به
هر گونه و نيز قابليت و امكان برگزيده شدن به پيامبرى و يا داده شدن كتاب
و حكم به او نمى گردد، بلكه قرآن با تأكيد بر اين قابليت ها، درجات و مقام
هايى را كه بشر مى تواند بدانها برسد، بيان كرده، و نيز (حدّ) او و حوزه
قدرت و عمل او را نيز تعيين نموده است. علاوه بر اين، پندار كسانى را كه
دعوت پيامبران را براى عبوديت خويش مى انگارند و مردم را از گرايش به نبى
باز مى دارند باطل اعلام كرده، و شخص نبى را از سويى منزّه از اين اتهام
ساخته و از ديگر سو به خود اينان هشدار داده است.
منظور از خلقت بشر (خلقت نوعى) اوست، در مقابل (خلقت جنينى). در قرآن از
خلقت جنينى ذيل واژه بشر ذكرى به ميان نيامده است، درحالى كه ذيل عنوان
(خلقت انسان) بارها از خلقت جنينى بحث شده است.
در مجموعه آياتى كه ازخلقت بشر سخن رفته است، خلقت نوعى اين موجود در نظر
بوده است، نه خلقت جنينى. خلقت نوعى بشر نيز همچون خلقت جنينى داراى مراحل
و عناصرى است. نخستين عنصر خلقت نوعى بشر، خاك است:
(و من آياته أن خلقكم من تراب ثمّ إذا أنتم بشر تنتشرون) روم/20
و از نشانه هاى او اين است كه شما را از خاكى بيافريد، سپس ناگاه شما بشرى هستيد كه منتشر مى شويد.
در آيات چندى به مناسبت هاى گوناگون از آفرينش از خاك ياد شده است. اين
يادآورى همواره به منظور توجه دادن مخاطب به خلقت نوعى او بوده است:
(هوالذى خلقكم من تراب) غافر/67
اوست آن كه آفريد شما را از خاكى.
(إنّ مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب… ) آل عمران/59
همانا مثال عيسى نزد خداوند، همچون مثال آدم است، او را از خاكى آفريد.
(أكفرت بالذى خلقك من تراب…) كهف/59
آيا كفر مى ورزى به آن كه آفريده است تو را از خاكى.
(يا ايها الناس إن كنتم فى ريب من البعث فإنّا خلقناكم من تراب… ) حج/5
هان اى مردم، اگر در شكى هستيد از برانگيخته شدن، پس همانا ما بيافريديم شما را از خاكى.
در آيات يادشده، جز در مورد خلقت عيسى و آدم، هرگاه خلقت ازخاك يادشده، بى
درنگ از خلقت جنينى نيز سخن رفته است، چنان كه در ادامه آخرين آيه مى
فرمايد:
(ثمّ من نطفة ثمّ من علقة ثمّ من مضغة مخلّقة و غيرمخلّقة… )
سپس از نطفه اى، سپس از خون بسته اى، سپس از جويده گوشتى تمام آفريده و ناتمام آفريده…
به خلقت جنينى حضرت عيسى نيز در داستان مريم اشاره شده است.
بنابراين منظور از تشبيه خلقت او به خلقت آدم ـ به عنوان نخستين فرد اين
نوع كه حامل روح خدا گرديده ـ همان خلقت نوعى عيسى بوده است. يادآورى اين
نوع خلقت در كنار ساير آياتى كه ازخلقت جنينى بحث مى كند، همواره به منظور
درهم شكستن يك تصور باطل و توجه دادن به حقيقتى است كه بر اثر غفلت ازآن،
شك، كفر و يا شرك، و در يك كلمه بطلان، روى نموده است، چنان كه شك مردم در
بعث (يا ايها الناس ان كنتم فى ريب من البعث) و كفرشان به خدا (أكفرت
بالذى خلقك من تراب) در اين دو آيه يا در ماجراى مسيحيان نجران درباره
خلقت عيسى و آدم، عواملى هستند كه خداوند با بيان يادآورى قدرت بى پايان
خود در آفرينش بشر از خاك و سپس سيطره و انتقال قدرت خلق به مراحل جنينى،
نعمت حيات به انسان را يادآور مى شود و در عين حال كه پوچى و بى ارزشى
پوسته بشرى را مى نمايد و با يادآورى وابستگى مطلق حيات او به خدا و قدرت
الهى در تمامى شؤون زندگى او، قصد محو ترديد و كفر آنها را دارد.
عنصر ديگر خلقت نوعى بشر، (آب) است:
(هو الذى خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً) فرقان/54
اوست آن كه آفريد بشر را از آب، پس قرارداد براى او نسبى و پيوندى.
در اين آيه با اشاره به تكثير نسل و همچنين نسب و نژاد و پيوند داشتن بشر،
اشاره اى كلى به خلقت جنينى نيز فرموده است (فجعله نسباً و صهراً). در
واقع نسب و نژاد جز از راه تكثير نسل و اين نيز جز از طريق خلقت جنينى
تصور نمى شود. دو نوع خلقت، توسط يك خالق در اين آيه بيان گرديده است.
منشأ اين آفرينش، يا يكى از عناصر خلقت بشر، به عنوان يك (تيره) و يا يك
(نوع) از موجودات (آب) است، اما تكثير اين نوع در درون خود از راه آميزش و
اتخاذ جفت صورت مى گيرد. جمله (فجعله) [پس قرارداد براى او] از سويى اين
دو نوع خلقت را از يكديگر جدا ساخته، از ديگر سو فاعل و خالق هر دو نوع را
يك كس معرفى كرده است; همان كسى كه بشر را از آب آفريد، همو براى او تبار
و نسل و نژاد و خاندان قرارداد، و اين بدان معنى است كه خلقت جنينى در
ادامه و در راستاى خلقت نوعى است و يك هدف را دنبال مى كند و يك فرد، خالق
و عامل آن است.
اگر الف و لامى كه بر سر (ماء) آمده، الف و لام تخصيص باشد، اشاره بدين
نكته دارد كه اين آب، آب مخصوصى است، ولى ترشحات جنسى ـ كه از آن نيز به
آب تعبير شده (خلق من ماء دافق) (طارق/6) نمى تواند مراد باشد، زيرا در
اينجا خلقت نوعى مراد است و با خلقت جنينى تناسبى ندارد، و چنان كه دانسته
شد واژه بشر معرف نوع آدمى است، و نوع معرف ويژگى هاى مشترك افراد يك تيره
است، نه فقط يك فرد كه محصول فرآيند جنينى است.
از سوى ديگر، از آن آبى كه از عناصر خلقت جنينى است با عنوان (خلقت انسان) بحث شده است، چنان كه مى فرمايد:
(فلينظر الانسان ممّ خلق . خلق من ماء دافق. يخرج من بين الصلب و الترائب)
طارق/7ـ5
پس بايد بنگرد انسان كه از چه چيز خلق شده، خلق شده از آبى جهنده، كه خارج مى شود از ميان كمر و سينه ها.
بنابراين، (الماء) در آيه (هو الذى خلق من الماء بشراً) اولاً ترشحات جنسى
نيست، ثانياً معرفه آمدن آن نشانه اين است كه (آب مخصوصى) است، حاوى عناصر
ويژه اى و مخصوص آفرينش نوعى بشر.
قرآن، عنصر اساسى و مشترك آفرينش همه جانداران را آب اعلام كرده است:
(والله خلق كلّ دابّة من ماء) نور/45
و خداوند هر جنبده اى را از آبى آفريد.
همچنين حيات همه موجودات را قائم بر آب دانسته است:
(و جعلنا من الماء كلّ شيئ حيّ) انبياء/30
و مقرر ساختيم از آب هر چيزى را زنده.
در اين دو آيه نيز، آنجا كه سخن از آفرينش جانداران است (ماء) به صورت
نكره آمده، و آنجا كه سخن ازحيات است به صورت معرفه ذكر شده است. (حيات)
همه موجودات از آب است. همه موجودات از آب، حيات گرفته اند و زندگى شان بر
آن قوام مى يابد، پس اين آب، آب ويژه اى بايد باشد; آبى كه مواد حيات بخش
و زندگى زاى همه موجودات را بطور يكسان در خود نهفته دارد، و همه موجودات
براى ارائه حيات و رشد و بالندگى بدان نيازمندند. در تعبير عرفانى، اين
آب، رمزى از حقيقت جويى است، رمزى از ذات حق است كه حيات همه موجودات به
درياى توحيد او وابسته است، از آن نشأت گرفته و بدان قائم است، اما در
تعبير علمى و بيولوژيكى، اين آب، همين آب جارى در زمين است.
بارى، كلمه ماء آنجا كه خلقت هر جنبنده جاندارى از آب ذكر شده، به صورت
نكره (ناشناخته) آمده است (والله خلق كلّ دابّة من ماء)، كه متناسب است با
نكره آمدن (كلّ دابة) [هر جنبنده اى]، زيرا (هرجنبنده اى) يا (همه
جنبندگان) براى خواننده ناشناخته است، پس عنصر آفرينش آنها نيز ناشناخته
آمده است. اما آنجا كه سخن از آفرينش يك تيره شناخته شده (بشر) از همين
جانداران، در ميان همه جنبندگان است، عنصر آفرينش او نيز به صورت معرفه
آمده است (هوالذى خلق من الماء بشراً).
اگر ماء درهر دو آيه به صورت معرفه مى آمد، يا در هر دو آيه به صورت نكره
مى آمد، چنين نتيجه مى داد كه خلقت بشر و همه جانداران از آبى صورت گرفته
حاوى عناصر و مواد يكسان، و اين سخن در يك تعبير وسيع تر به معناى امكان
تداخل تيره ها و انواع گوناگون در يكديگر است، حال آن كه مدلول هر دو آيه
اين است كه خلقت نوعى هر جنبنده اى از آب ويژه اى مخصوص و لازم آفرينش
همان جنبنده بوده است.
همه اين تعبيرها رمزى و سمبليك هستند; از يك سو بيان سمبليك و رمزگونه اى
ازيك واقعيت بيولوژيكى و از ديگر سو استعاره ها و رمزهايى ايدئولوژيكى.
وقتى خلقت بشر ازخاك يا آب يادآورى مى شود، هم ناظر به يك واقعيت بيولوژيك
است، و هم با اين يادآورى هدفى ايدئولوژيك را پى مى گيرد. بُعد بيولوژيكى
آن بر ما پوشيده است و آنچه در اين باب گفته مى شود در نهايت از گمانه
هايى اثبات ناشدنى تجاوز نمى كند. قرآن نيز يك كتاب بيولوژيكى نيست و در
اين باب جز به اشاراتى غيرمستقيم و در لفافه واژه هايى آشنا و عمومى و همه
كس فهم سخنى نمى گويد. تلاش هايى هم كه به منظور تطبيق آيات قرآنى با برخى
از اكتشافات علمى صورت گرفته، بيشتر ناشى از احساس حقارت در برابر روح علم
زده و مهاجم قرون اخير در اروپا بوده اند و در نتيجه نمى توانند مورد وثوق
و اعتماد واقع شوند، زيرا محرك آنها انگيزه اى حقيقى و اصيل و استوار و
محكم نبوده است، بلكه ناشى از عدم درك حقيقت آيات و منزل مقصودى است كه
بدان دعوت مى كند، و اين بدانجا انجاميده كه به كشفيات بشر بيش از حقايقى
كه بر زبان خدا جارى گشته است، بها داده اند.
مطالعه واژه (تراب) و مشتقات آن چنين نتيجه مى دهد كه اين واژه در قرآن ـ
به خصوص آنجا كه از زبان كافران گفته مى شود ـ و در فرهنگ عرب، و نيز در
فرهنگ ما، بار معنايى تحقيرآميزى دارد.
عباراتى چون (و يقول الكافر يا ليتنى كنت تراباً)(نبأ/40) [و مى گويد كافر
اى كاش خاكى مى بودم] و (أ إذا متنا و كنّا تراباً و عظاماً أ إنّا
لمبعوثون) (صافات/16) [آيا هنگامى كه مرديم و شديم خاكى و استخوان هايى،
آيا به درستى ماييم برانگيخته شدگان]، و عبارت هايى چون (ترباً له) [خاك
براى او باد، كنايه از اينكه مرگ بر او باد] و (تَرِبَتْ يداه) [دو دستش
خاك آلود باد، كه نفرين است و كنايه از اينكه خيرى به او نرسد]، نشان مى
دهند كه اين واژه تا چه اندازه بار تحقيرآميز داردو يادآور مرگ و مستى است
و ماده اى است پست و موجب تحقيرآدمى.
تأكيد قرآن بر خلقت بشر ازخاك، هم واقعيت بى ارج بودن اين موجود را تا
هنگامى كه در مرتبه بشريت مانده است در كل هستى نشان مى دهد، و هم گرايش
او را به مراتب پست و بى ارج و تمكين او را در برابر انگيزه هايى كه در
خميره اوست.
در قرآن، درباره خلقت جانداران ديگر از خاك، كمترين ذكرى حتى به صورت
اشاره دور نيز نيامده است. همه آنها از آب خلق شده اند و كليه عناصر خلقت
آنها در آب بوده است. اما فقط در مورد بشر است كه بارها آفرينش او از خاك
ياد شده است، واين در حالى است كه فقط در يك آيه از خلقت بشر از آب نيز
سخن رفته است. آن هم با مشخص كردن آبى كه بشر از آن خلق شده است.
قصد ما تعيين درصد آميزش اين دو عنصر در يكديگر نيست،اما از تأكيد قرآن بر
آفرينش بشر ازخاك، درحالى كه اين عنصر فقط اختصاص به خلقت او دارد، خواه
ناخواه اين نتيجه به دست مى آيد كه در اصل، اين نوع هيچ گونه قرابتى با
انواع ديگر ندارد. نه فقط از نظر قواى روحى و معنوى، همچون اراده و اختيار
و آگاهى كه خداوند بعداً به وى عنايت فرموده است، بلكه از نظر طبيعى نيز
نمى توان بشر را تيره تكامل يافته اى از يكى از انواع تلقى كرد كه اجداد
مشتركى داشته اند.
ساير جانوران كه از آب آفريده شده اند، تابع و محكوم حكم غريزه اند و از
دايره بسته اى كه خداوند براى آنها مقرر فرموده است گريزى ندارند، اما
(بشر) تابع اين حد نيست، او هم از آغاز براى منظور ديگرى آفريده شده است.
تفاوت ساختمان فيزيكى و بيولوژيكى او از آغاز خلقتش براى او حوزه ديگرى در
هستى گشوده است.
مرحله دوم خلقت بشر، آميختن (خاك) و (آب) در يكديگر است كه ـ چنان كه مى
توان حدس زد ـ برآيند آن ماده اى است به صورت (گل) كه در آياتى چند از آن
يادشده است:
(اذ قال ربّك للملائكة إنّى خالق بشراً من طين) ص/71
هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت، همانا كه من آفريننده ام بشرى را از گل.
اين (گل) در آياتى چند به طور مجرد نام برده شده، ولى در سوره صافات به صفت (چسبندگى) توصيف شده است:
(انا خلقناهم من طين لازب) صافات/11
همانا آفريديم شان از گلى چسبنده.
اين توصيف از گلى كه خلقت نوعى بشر از آن است، مى رساند كه مواد اوليه آن
(آب وخاك) حاوى عناصرى بوده كه بر روى يكديگر به سختى تأثير مى گذاشتند و
نسبت به يكديگر كشش و جذب و تمايل داشته اند. اين توصيف همچنين نظريه فوق
را كه آب و خاك خلقت نوعى بشر حاوى عناصر ويژه آفرينش او بوده اند، تأييد
مى كند.
از همين (طين لازب) [گِل چسبنده] به (حمأ مسنون) [لجن بدبوى] نيز تعبير شده است:
(و اذ قال ربّك للملائكة إنّى خالق بشراً من صلصال من حمأ مسنون) حجر/28
و هنگامى كه گفت پروردگارت به فرشتگان، همانا كه من آفريننده ام بشرى را از گِل خشكى از لجنى بدبوى.
(حمأ مسنون) و (طين لازب) نمى توانند دو مرحله باشند، زيرا اين دو از نظر
ترى و شكل پذيرى و چسبندگى به هم نزديك اند و هر دو درمرحله اى پيش از
جموديت اند كه از آن به (صلصال) [گل خشك شده و سخت] تعبير شده است،
بنابراين دو تعبير از دومين مرحله آفرينش بشر هستند. طين لازب يك صفت
واقعى را بيان مى كند، از خاصيت و ويژگى هاى اين خميره سخن مى گويد بى آن
كه قضاوت ارزشى كرده باشد، اما حمأ مسنون، بُعد ديگرى از همين طين لازب را
معرفى مى كند، و آن وقتى است كه عناصر آن درهم مى آميزد. و بوى بد آن عالم
را فرا مى گيرد. حمأ مسنون قضاوت ارزشى قرآن است درباره اين خميره. طين
لازب مى تواند رمزى از آشتى پذيرى، قرابت جويى، تمايل، جذب، تأثيرگذارى و
تأثيرپذيرى، و همزيستى طبايع و غرايز مختلف بشر در كنار هم و بر روى هم
باشد. رمزى از كشش و تمايل غريزه هاى گوناگون به سوى هم. هر غريزه كه به
تكاپو مى افتد ساير غرايز را نيز با خود همسو مى سازد و نيروى ديگر غريزه
ها را نيز به خدمت خود مى گيرد، و آن گاه كه سيراب شد، با تمامى نيرو به
خدمت غريزه ديگر در مى آيد، و آن غريزه نيز به نوبه خود از نيروى انباشته
شده در غريزه هاى دى
گر استفاده مى برد. خواب، خوراك، شهوت، هر كدام كه بيدار و فعال و سيراب
مى شود، ديگرى را در لحظه فعاليت خود خنثى ساخته و سپس با تمامى نيرو به
خدمت آن در مى آيد، و خود از فعاليت مى افتد. صفت چسبندگى از همين پيروى
غرايز از يكديگر سخن مى گويد. آب وخاك هر دو حاوى عناصر پيوند و خاستگاه
غرايز و ساختاز طبيعى بشر هستند.
حمأ مسنون [لجن بد بوى] مى تواند تعبيرى باشد از كنش ها و واكنش هاى
پيوسته اى كه در اثر استخراج آب وخاك با يكديگر كه هر يك عناصر ويژه اى
دارد پديد آمده است; تعبيرى از فرآيند آميزش و تأثير غرايز گوناگون در
يكديگر.
حمأ مسنون، همچنين از بعد اخلاقى، تعبيرى است از چگونگى يك (زندگى محض
غريزى)، زندگى يى كه درآن معنويت و آرمان جايى ندارد، وجودى كه عارى از
روح خداست، و در نتيجه ناتوان از درك زيبايى هاى معنوى و آرمانى. موجودى
كه حياتش قائم بر غرايز است; غرايزى كه پيوسته رشد مى يابند و حريص تر مى
شوند. غريزه در ساير موجوداتى كه از آب آفريده شده اند، سركش، رو به رشد و
مهارنشدنى نيست، بلكه تابع زمان و ناموس طبيعت است. از اين رو زندگى غريزى
آنان حاصلى لجنى به بار نمى آورد و هيچ گاه بدين مرحله نمى رسند، نه تنها
حيات خود و طبيعت را به لجن نمى آلايند، بلكه با وجود خود به طبيعت حيات
دوباره اى مى بخشند و آن را از نظر مادى و معنوى، زيبا و كامل مى سازند.
اما در بشر كه از آب و خاك آفريده شده است، طبايع و غرايز، مهارنشدنى و
سركش اند و تابع قيدى نيستند، مگر اراده خودآگاه خود او آن گاه كه تابع
اراده خداوند گردد. چنين زندگى، زندگى لجنى است، پر از تعفن و پليدى،
حياتى تاريك و كور و سخت است. موجودى كه قدرت اراده در كنترل غرايز و
هواهاى خويش ندارد، موجودى است كه آنچه بر او حاكم است حكم اراده خويش و
وديعه خداوندى نيست، ب
لكه او بسته و زنجيرى نيروهاى سركش و غيرقابل كنترل و روبه رشدى است كه
ساحت زندگى را مى آلايند و هستى زيباى خداوند را به وجود متعفن و لجن
آلوده خويش لكه دار مى سازند.
مرحله بعدى خلقت نوعى بشر، تبديل اين گل چسبنده يا لجن بدبوى، به (صلصال)
است. صلصال به گل خشك شده اى گفته مى شود كه از شدت خشكى صدا مى كند. گل
رس كه در فارسى معادل اين لغت به كار مى رود، مفهوم مناسبى است. در كوير،
رودخانه هاى موسمى يافت مى شوند كه در تابستان از شدت گرما گل و لاى نمناك
بستر آنها چنان خشك مى شود كه به صورت ورقه هاى بريده بريده تغيير شكل مى
دهد. اين گل خشك شده از شدت خشكى وقتى كه با نوك انگشتان برآن كوبيده شود
به صدا در مى آيد، چنان كه اگر به كناره كوزه اى سفالى زده شود. ظروف
سفالى را نيز از چنين خاكى مى سازند كه به خاك رس معروف است.
در آيه ديگرى به شباهت اين گل خشك از شدت و پختگى به (سفال) اشاره شده است:
(خلق الانسان من صلصال كالفخار) رحمن/14
آفريد انسان را از گل خشكى مانند سفال پخته.
صلصال،با در نظر داشتن ويژگى جموديت آن، حكايت گر مرحله اى است كه واكنش
هاى موجود در حمأ مسنون يا طين لازب، در اوج شدت و در نهايت فعاليت خود،
يا پس از آن به جموديت رسيده است. آب و خاك چنان در يكديگر آميخته اند كه
خاصيت اصلى خويش را به تمامى از دست داده اند.
در طين يا حمأ، خاصيت آب و خاك بارز است، ولى صلصال از مرحله اى سخن مى
گويد كه در بشر، غرايز و تمايلات و هواها، يكسره از تكاپو افتاده اند.
زندگى بر اساس غريزه و هوى به پايان رسيده است و از بشريت بشر جز ظاهر بى
تكاپو و منجمد او چيزى نمانده است. ديدگاه عرفانى بهترين تعبير را مى
تواند از اين مرحله به دست دهد. بشر كه تاكنون جز غرايز و اميال و هواهاى
خود چيزى نبود، در اين مرحله مى ميرد و جامد مى شود. بشريت بشر و هر آنچه
كه معرف بشريت اوست از ميان برمى خيزد خشك و نابود مى شود، كوزه خالى و
خشكى مى شود سرشار از نياز عطشناك به حيات حقيقى، و بدين مرحله كه مى رسد
روح خداوند در اوجارى مى گردد:
(و اذ قال ربّك للملائكة إنّى خالق بشراً من صلصال من حمأ مسنون. فإذا سوّيته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين)
چون نمردى گشت جان كندن دراز مات شو در صبح اى شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان دان كه پنهان است خورشيد جهان
حمأ مسنون، تعبيرى است از تكاپوى غرايز و اميال و آرزوها و شهوات
برافروخته ما و تا بشر وجودش قائم بر آنهاست و انگيزه هايى كه او را به
تكاپوى وا مى دارند و ريشه در اين تمايلات بشرى دارند، هرگز لياقت حامل
روح خدا شدن را نمى يابد. صلصال مرحله اى است كه بشريت مى ميرد و آدميت مى
رود كه با دميده شدن روح خدا در او آغاز گردد. و از اينجا به بعد است كه
داستان حضرت آدم و ذريه او در قرآن آغاز مى شود. بنابراين، نمى توان گفت
كه در همه ما روح خدا نهفته است، بلكه بايد گفت كه ما همه قابليت داريم كه
روح خداوند در ما دميده شود.
از نظر وجودشناختى روح خدا در همه موجودات هست، بلكه خداوند ظاهر و باطن و
اول و آخر همه چيز است (هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شىء
عليم)، اما از نظر ايدئولوژيكى روح خدا فقط زمانى در انسان دميده مى شود
كه از مرحله (حمأ مسنون) بگذرد و به مرحله صلصالى برسد، و نه تنها آدم
بلكه همه پيامبران پس از گذر از اين مرحله به نبوت رسيده اند.
در اينجا، عناصر و مراحل خلقت نوعى بشر به پايان مى رسد. در قرآن نه عناصر
اين خلقت و نه مراحل آن، به ترتيبى كه در بالا ذكر شد نيامده است. درهر
بار متناسب با مفهوم و منظورى كه در كل سوره يا بخشى از آن مراد بوده است،
خلقت نوعى بشر يا عنصرى يا مرحله اى از عناصر و مراحل آن ذكر شده است.
فعل (خلق) كه در هر بار به همين صورت يا به صورت اسم فاعل تكرار شده است،
مى رساند كه هيچ يك از مراحل خلقت، خودبخودى نبوده و نيست. در همه مراحل،
اين قدرت و نفوذ اراده خداوندى است كه پيوسته هر عنصر را به عنصر ديگر و
هر مرحله را به مرحله ديگر پيوند مى دهد و در هر بار خلق و آفرينش نوينى
مراد بوده است. نيروى كشش و كمال بخش آفريدگارى همچون موجى لطيف، مخلوق را
از پست ترين مراحل به تدريج بالا مى كشد و به مرحله اى مى رساند كه پذيراى
روح خدايى گردد. سنگينى عبارات فوق، چنان كه ديده مى شود، بيش از آن كه بر
ماده آفرينش باشد بر فعل خلقت است و نمايانگر قدرت و سيطره نيروى خلق و
مجذوبيت تسليم وار مواد آفرينش زيردست قدرت الهى است. تكرار اين فعل، حضور
پى در پى خالق را در تمامى مراحل، فرا ياد آدمى مى آورد. در هر بار كه اين
فعل، همراه با مرحله يا عنصرى از آفرينش بشر تكرار شده است، ناگهان آدمى
را به نخستين مراحل آفرينش او بينا مى سازد، تا در قياس با مرحله فعلى
خويش، اين سؤال سنگين را كه طى قرن هاى بى شمار، نسل هاى بى شمارى از
نياكان او به خاطر آن پا به عرصه وجود نهاده اند و پس از چندى روى درخاك
كشيده اند از خويش بپرسد كه، اكنون در چه مرحله اى از رشد هستم و براى
رسيدن به مرحله اى كه روح خدا در من جارى شود، چه بايد بكنم؟